صبح یک روز آفتابی بود. در حالی که چای شیرینم را هورت می کشیدم، مشغول تماشای تام و جری از تلوزیون بودم. ساعت 7 که شد، با یک کوله پشتی و ساندویچ کره مربا از خانه بیرون آمدم. رفتم سر کوچه تا آقای تونی بیاید. آقای تونی مینی بوس بنزی داشت که در بدنه اش ردیف های رنگی در زمینه سفید نقش بسته بود.  آن ردیف های رنگی، شبیه همان رنگ هایی بود که بعد از باران در آسمان دیده می شد، یا همان رنگ هایی که همیشه بقل استخر بش قارداش[1] تشکیل می شد.

صبح ها که سوار می شدم اول مینی بوس تقریبا خالی بود و بعد به مرور پر می شد. آن روز در ردیف آخر درست کنار پنجره نشستم. به آسمان نگاه کردم. همان رنگ ها را در آسمان دیدم. داشتم روی ابرها می دویدم. بعد به همان رنگ ها رسیدم. سوار رنگ سبزش شدم و سر خوردم پایین. عجب سرسره ای بود . از اون بالا همه جارو می دیدم. خونمون، مدرسه، خونه مادر جون و حتی مینی بوس آقای تونی.

هنوز مشغول سر خوردن بودم و داشتم به مناظر زیبای اطرافم نگاه می کردم که ناگهان صدایی شنیدم. آقای تونی از پشت فرمان صدایم زد: پیاده شو پسر جون. همه دوستات پیاده شدنا. رسیدیم مدرسه.


[1] بش قارداش یک پارک تفریحی قدیمی در شهر بجنورد است که قدمت آن مربوط به دوره قاجاریه می باشد.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها