مادربزرگ مادری ام دوسال پیش از دنیا رفت. هنوز چهلمش را نگرفته بودند که دایی هایم خانه پدری شان، آن عمارت  خاطره انگیز، را به سرعت و با مبلغی ناچیز فروختند. دلم برای حوض آبش تنگ شده است. تابستان ها همیشه پر از هندوانه بود. ماهی های قرمز، فواره کوچک، گلدان های قرمز شمعدانی که مادربزگم با حساسیت خاصی دور تا دور لبه آن می چید. در گوشه دیگر حیات تاب آهنی بزرگی بود. البته نشیمن گاهش از چوب ساخته شده بود. چه روز هایی که با دخترخاله ها و پسرخاله هایم سوار تاب نمی شدیم! همیشه چند نفری مسئول هل دادن تاب بودند. اما من چون به قول آنها لاغر و پیزوری و کم زور بودم، کم تر سعادت هل دادن پیدا می کردم.

به یاد دارم که تقریبا کل حیاط خانه مامان طوبی سایه بود. سه درخت گیلاس بلند قامت به همراه میم انگوری که با تکیه گاهی چندین چوب دراز، همچون سقف سبز رنگی سرتاسر حیاط را پوشانده بود. گاهی شاخه های میم به قدری زیاد می شدند که بچه ها به راحتی دانه های ترش غوره را از آن جدا می کردند. اما آن خانه الان صفای سابقش را ندارد. تبدیل به یک برج چهارده طبقه شده است. جای حوض، جای درخت ها، جای آن تاب بزرگ فی، جای گلدان ها، جای طناب هایی که همواره لباس های رنگارنگی بر رویش آویزان بود، جای آن عمارت دو طبقه چوبینی که تعداد درب های دو قسمتی آبی رنگش بیشتر از دیوار های سبز رنگش بود، جای آن یخچال سبز رنگی که صدای سانتریفیوژ در حال غنی سازی اورانیوم می داد، جای آن لباسشویی که درش از بالا باز می شد و صدای تراکتور میداد، جای آن تلوزیون 21 اینچ پارس، جای آن قالی های دستی، جای تخت چوبین مامان طوبی، جای آن سفره ای که رویش عکس چلوکباب داشت، جای آن گازی که فقط جای سه شعله داشت، جای آن کابینت هایی که به جای در پارچه چهارخانه قرمز داشت، جای آن آلبوم های پوسیده قدیمی و قاب عکس های شیشه ای، فقط یک برج.  برجی که با نمای سنگی ماتش تظاهر به زیبایی می کند.

مدت زیادی است که کل فامیل دور هم جمع نشده ایم. از سال مامان طوبی! تا وقتی او بود همه جمعه شب ها آنجا بودیم. خانه مادربزرگم مثل ژنو سوئیس بود.، جای صلح و آشتی. آنجا خانه ای جادویی بود که به بحث و جدال دایی ها و قهر همیشگی خاله هایم پایان می داد.

اما ما قدرش را ندانستیم. فکرش را نمی کردیم که اگر روزی مادر بزرگمان از دنیا برود، همه چیز تمام می شود. دیگر خبری از شب نشینی های یلدایمان نیست. دیگر خبری از سفره هفت سینی که هشتاد نفری دورش می نشستیم و حول حالنا می خواندیم نیست .

حیف چقدر حیف!

در نوروز امسالمان قدر مادربزرگ ها و پدر بزرگ هایمان را بیشتر بدانیم. تا دیر نشده .


نوروز 98 مبارک- سیدمهدی کیوان زاده




مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها