عصر یک روز بارانی بود. بدم نمی آمد که از ترکیب (چتر نمی خواهد این هوا، تو را می خواهد) بهره گیرم، منتهی آن روز ها مکررا باران های سیل آسا و مهیبی می بارید که به همه چیز شبیه بود، الا یک موقعیت مناسب دونفره!

صدای آسمان هم مدام درمی آمد که بهتر است زودتر برگردی به خانه تان وگرنه قورچتو در میارم!

اما من به راهم ادامه دادم. اصولا مرغم یک پا دارد. رعدوبرق و باران شدید که هیچ، توفان، گردباد، سونامی و حتی زله های  بم و سرپل ذهاب طور هم نمی توانند من را متوقف کنند.

من بر شانه ی غول ها ایستاده ام. شانه ی غول ها اصولا جای بلند و محکمی است. نه سیل به آنجا می رسد و نه زله می تواند خرابش کند.

به راهم ادامه دادم.

نارنجی پوشان درحال رفع آبگرفتگی معابر بودند.

یک نارنجی پوش به همراه نارنجی پوش بغل دستی اش به من اشاره کردند که بروم سمتشان!

نرفتم سمتشان.

لکن خودشان آمدند سمت من!

گفتند: سلام.

از آنجایی که جواب سلام بزرگترها واجب است، گفتم: سلام.(این هم پیام اخلاقی. نگین نگفت)

یکی از آن دو نارنجی پوش که نارنجی تر بود گفت: چرا فیلم می گیری؟ فیلم نگیر.

با تعجب گفتم: دایی! من اصلا فیلم نمی گرفتم. موبایلم از این ساده هاست.

نوکیا 1100 را از جیبم در آوردم و به آن دو نشان دادم.

نارنجی پوش دیگر که کم رنگ تر بود گفت: پسرجان. ما خودمون دیدیم که داری از ما فیلم می گیری. نکن توروخدا. جان مادرت نکن این کارو. فردا میری تو همه جای فضای مجازی پخش می کنی آبرو نمی ذاری واسه مون!

از شانه غول پریدم پایین و گفتم: شما که در حال انجام وظیفه هستید. اصلا فرض کنید که من از شما فیلمی هم گرفته باشم. چه مشکلی برای شما پیش می آید دقیقا؟

هردو نارنجی پوش همزمان و یک صدا گفتند: اینجا فقط ما سوال می پرسیم.

به سختی برگشتم به شانه غول. گفتم: من که فیلمی نگرفتم، ولی اگر گوشیم دوربین داشت حتما می گرفتم. نارنجی های پرحاشیه! حالا هم بروید کنار تا من به راهم ادامه دهم.

دو پاکبان تمکین کردند و رفتند کنار. (آره. از اینجا به بعد دوست دارم بهشون بگم پاکبان. مشکلی هست؟)

هنوز چندمتری دور نشده بودم که دیدم مردی با کت و شلوار مشکی که یک گولاخ (با ابعاد 2*3) برایش چتر نگه داشته، بر روی یک سکو ایستاده و دارد قورچ آن دو پاکبانی که سمت من آمده بودند را در می آورد.

صدای پاکبان پررنگ تر به گوش می رسید: قربان به خدا گوشی نداشت. اصلا دیوونه بود طرف. فکر کنم اشتباه دیدین.

از این که به من گفت دیوانه ناراحت نشدم. تنش سلامت باشد.

مهم این است که گفت من گوشی ندارم. به نظرم خوب جمعش کرد.

شدت باران کم تر شد، اما همچنان می بارید. همه جای خیابان و پیاده روها پر آب شده بود.

خسته شده بودم. بر شانه غول نشستم.

به او گفتم: پس کی می رسیم؟ من خسته شدم.

غول هیچ پاسخی نداد. فقط به آرامی چترش را باز کرد.

بر شانه اش دراز کشیدم. زیاد نرم نبود. ولی خب، از هیچی بهتر بود.

به غول گفتم: فکر کنم کار خودشان است. ابرها را بارور کرده اند و حالا نمی توانند جلویش را بگیرند!

غول باز هم هیچ پاسخی نداد. خمیازه ای کشیدم و کم کم چشمانم را بستم.

 صدای باران می آمد.

 صدای آب های جاری بر خیابان ها و کوچه ها.  

صدای قایق.

و صدای غول .

غول می گفت: باران که قطع شد بیدارت می کنم. آن موقع حال می دهد که روی شانه ام بایستی پسر.  

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها